طعم تلخ دنیا

بی خیال " تلخ "

که طعم غالب دنیاست...

بی خیال تمام خاکستری های تاریک

و سیاه محض...

دنیا را میگذارم همین بماند که از من

از نو ساختنش برنمیآید...

من فقط خانه ام را میسازم...

شلوغ میسازمش...

رنگی پنگی میسازمش...

من خانه ام را خوش بو میسازم...

توی خانه ام " دیروز " نداریم...

و " فردا " فقط یک حجم بزرگ و تمیز و

سفید نور است که بی شک صبح از پنجره

خواهد تابید.

مهر

 

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم میگفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس و مشق خود را..

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلاً

تا بترسند از من

و حسابی ببرند...

خط کشی آوردم

در هوا چرخاندم...

چشمها در پی چوب،هر طرف می غلطید.

مشق ها را بگذارید جلو، زود، 

معطل نکنید !

اولی کامل بود

دومی بد خط بود

بر سرش داد زدم

سومی می لرزید....

خوب،، گیر آوردم!!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف 

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا ، اینجا

همچنان می لرزید...

" پاک تنبل شده ای بچۀ بد"

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

باز کن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

نالۀ سختی کرد...

گوشۀ صورت او قرمز شد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد....

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام ، بی خروش و ناله 

ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد

زیر یک میز ، کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد...

گفت: آقا ایناهاش...

دفتر مشق حسن،

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زده بود

سرخی گونۀ او ، به کبودی گروید...

صبح فردا دیدم...

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند

خجل و دل نگران

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشۀ آنان بودم

پدرش بعد سلام

گفت: لطفی بکنید

و حسن را بسپارید به ما

گفتمش: چی شده آقا رحمان؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمیگشته

به زمین افتاده

بچۀ سر به هوا

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش

متورم شده است

درد سختی دارد

می بریمش دکتر

با اجازه آقا.....

چشمم افتاد به چشم کودک

غرق اندوه و تاثر گشتم

من شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی میداد

بی کتاب و دفتر....

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام...

او به من یاد بداد

درس زیبایی را...

که به هنگامۀ خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلاً من

عصبانی باشم

با محبت شاید

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز.

 

 

رعدوبرق


دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت.

با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمول همیشه،

پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی

بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود . با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که

آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر

برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد

و برق تکرار می شد. زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید 

و از او پرسید: چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد!

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد.

 در طوفانها لبخند را فراموش نکنید.


کودکانه


بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفرۀ نو

بوی یاس جانماز ترمۀ مادربزرگ


با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم


شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکۀ عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخوردۀ لای کتاب


با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم


فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

برق کفش جف شده تو گنجه ها


با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در میکنم


عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس نا تموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب


با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم


بوی باغچه ، بوی حوض، عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن 

توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی


با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم




سومین بهار بدون تو


پدر...

خوابم نمی برد

بغض

روی ثانیه هایم راه می رود

دوباره تو را کم آورده ام

تو را 

و عطر صبوری تو را

 در آغوشم بگیر

به یاد روزهای دوران کودکیم

که بهانۀ گریه ام گرسنگی بود

می خواهم به جایش برای دلتنگیم گریه کنم...


                                         



ای سرزمین من


ای سرزمین من ، هر جا که می روم

مهر تو در غبار سپید ستاره ها

در بیکران سرخ افق های دور دست

یا بر ستیغ شامخ آن قله های سخت

می خواندم به خویش....

         **********

با عشقت ای بلند

در بزم دلگشا و فروزان لاله ها

یا در نگاه مست غزالان تیزپا

در جام سبز و دلکش هر بیشۀ بلوط

با بوسه های باد به لب های خشک لوت

از خویش می روم

کم کم بهار می رسد و دشت های سبز

در موج سرخ و گرم شقایق شناورند

آه ای بهشت روشن پندارهای من

بر دیلمان و تالش و آن هگمتان پیر

بر قلۀ سهند و بر آذرفشان او

بر خاوران و توس ، بر آن زابل دلیر

بر آن خلیج ماندنی و جاودان پارس

بر سیستان و رستم و زال نژاده اش

بر دودمان کوروش دادآفرین قسم

هر جا که می روم، گویی هنوز هم

آواز سم اسب سواران تیزتک

در کوره راه های خاطره تکرار می شوند....

           **********

در هر طلوع روشن خورشید خاوران

بینم که بهر سرفرازی این خاک زرنشان

بنشسته بر سمند سبک تاز افتخار

یعقوب قهرمان...

          **********

آن دم که دیدگان من از لا به لای ابر

تا سر بلند قلۀ البرز می دود

آن دیو پا به بند مرا می دهد نوید

از بس، کنام شرزۀ پلنگان جنگجوی

آرد مرا به یاد - از آرش دلیر

آن گرد شیرزاد

کو جان کمانه کرد پی خصم بدنهاد....

           **********

ای خانۀ امید من ای خاک پرگهر

هرگز گمان مدار که در قلب کوچکم

تنها نشان ز شوکت این یادگارهاست

تا دل درون سینه به مهر تو می تپد

ای بس امید تازه به فصل بهارهاست

بنوشته بر جبین زمان با غرور و عشق

تا جاودان به تارک تو افتخارهاست.

                                             بانوهما ارژنگی 


 

دوستی تا نداره


گفت: تا کجا؟

گفتم دوستی که تا نداره!

گفت : تا مرگ!

خندیدم و گفتم: تا نداره!!!

گفت: باشه...تا پس از مرگ!

گفتم: نه تا نداره...

گفت: قبول، تا اونجائیکه همه دوباره زنده میشن....

یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم تا بهشت ...

تا جهنم...

تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم...

خندیدم و گفتم: تو براش تا هرجا که دلت میخواد یه تا بذار...

اصلاً یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا.... 

امامن اصلاً تا نمیذارم..

دوستی تا نداره!!!!

نگام کرد....نگاش کردم....باور نمی کرد...

میدونستم... اون می خواست حتماً دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمی فهمید .

گفت: بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم

گفتم: باشه تو بذار

گقت: شکلات! هربار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو یکی مال من... باشه؟

گفتم :باشه

هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من.

باز همیدیگه رو نگاه میکردیم ...یعنی که دوستیم! دوست دوست...

من تندی شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می خوردم

میگفت ای شکمو....تو دوست شکمویی هستی... و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق

 کوچولوی قشنگ..

میگفتم: بخورش... 

میگفت نه... تموم میشه میخوام تموم نشه میخوام برای همیشه بمونه.

صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمی خورد.

 من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلات هاتو مورچه ها بخورن یا کرمها....

 اون وقت چکار می کنی؟

 گفت مواظبشون هستم...

 می گفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...

 و من شکلاتمو میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره! دوستی که تا نداره!

یه سال....دوسال.... چهارسال.... هفت سال.... ده سال.... بیست سال.... شده که گذشته....

حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم .

من همۀ شکلاتهای خودم رو خوردم....

 اون اما همۀ شکلاتهاشو نگه داشته.

حالا امشب اومده که خداحافظی کنه ...میخواد بره.... بره اون دوردورا....

میگه میره اما زود برمیگرده....

من میدونم ....میره و برنمیگرده....

یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت.

 یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن....

 یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت!

یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم...

می دونستم دوستی تا نداره...

خوب شد همۀ شکلاتهامو خورده ام .... 

اما اون هیچکدومشون رو نخورد.

حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه؟؟؟


شب یلدا


صبح صادق ندمد                 

 تا شب یلدا نرود

دی ماه در ایران کهن ، چهار جشن را دربر داشت، نخستین روز دی ماه و روزهای هشتم و  پانزدهم 

و بیست و سوم ،  سه روزی که نام ماه و نام روز یکی بود.

امروز از این چهار جشن تنها شب نخستین روز دی ماه ، شب یلدا را جشن میگیرند.

 یعنی آخرین شب پاییز ، نخستین شب زمستان ، پایان قوس ، آغاز جدی و بلندترین شب سال.

واژه یلدا سریانی و به معنای ولادت است. ولادت خورشید ( مهر، میترا) و رومیان آن را ناتالیس 

انویکتوس یعنی روز تولد ( مهر) شکست ناپذیر نامند.

بنابر باور پیشینیان ، در پایان این شب بلند، که اهریمنی و نامبارکش می دانستند  و میدانند ، 

تاریکی شکست می خورد. روشنایی پیروز و خورشید زاده می شود و روزها رو به بلندی می نهد

« نام این روز میلاد اکبر است،مقصود از آن انقلاب زمستانی است.گویند در این روز نور از حد نقصان

 به حد زیادت خارج می شود. و آدمیان نشو ونمو آغاز می کنند و "پری" ها به ذبول و فنا روی می آورند.

زایش خورشید و آغاز دی را ، آیینها و فرهنگهای بسیاری از سرزمینهای کهن آغاز سال قرار دادند به

 شگون روزی که خورشید از چنگ شبهای اهریمنی نجات می یافت و روزی مقدس برای مهرپرستان بود.

از مقاله ها و پژوهشهای فراوانی که درباره شب یلدا شده ، در لغت نامه دهخدا ، چکیده ای از برهان قاطع

حواشی علامه قزوینی بر آثار الباقیه ،شرح پور داوود بر یشت ها ، فرهنگ فارسی دکتر معین 

آورده اند که:

یلدا لغت سریانی است به معنی میلاد عربی ، و چون شب یلدا را با میلاد مسیح تطبیق می کرده اند، 

از این رو بدین نام، نامیده اند. با ید توجه داشت که جشن میلاد مسیح روز 25 دسامیر تثبیت شده طبق

 تحقیق در اصل جشن ظهور میترا بوده که مسیحیان در قرن چهارم میلادی آن را روز تولد مسیح قرار

 دادند یلدا اول زمستان و شب آخر پاییز است که بلندترین شبهای سال است، و در آن شب، یا نزدیک بدان

 آفتاب به برج جدی تحویل می کند و قدما آن را سخت شوم و نامبارک می انگاشتند در بیشتر نقاط ایران

در این شب مراسمی انجام میشود.

در ادبیات پارسی شب یلداکنایه از سیاهی و بلندی زلف یار و همچنین روز هجران را از حیث سیاهی 

وبلندی بدان تشبیه میکنند .

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گویی از روی قیامت شب یلدا برخاست

       *******************

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداست

یلدا شب عاشقان بیدل است ، یلدا شبیست گیسو فرو هشته به دامان ، یلدا شب گره زلف یار است:

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

یلدا شب بیداریست، شب بلند مهربانی، شب مهرورزان و مهریاران ، شب مهرگستران و مهرکاران...

میوۀ اصلی شب یلدا گل آتش است، آتش جاودانه، آتش خاموشی ناپذیر عشق، آتش تابناک مهربانی، 

آتش امید، آتش شوق و اشتیاق ، آتش شفق گونۀ شفقت و همۀ میوه های برگزیدۀ سفرۀ یلدا نماد و

 نشانۀ آتش.

 

باشد که این جشن و آیین ، که در حد نوروز و به روایتی ، خود جشن نوروز و سال نو بوده به عنوان

 گوشه ای از نمودهای فرهنگی و قومی و تاریخی این مرز و بوم ، به دست فراموشی سپرده نشود.

همۀ شبهای غم آبستن روز طرب است

 یوسف روز ز چاه شب یلدا آید.



 

صدا


در آنجا برفراز قلۀ کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن


به سوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم،دوست دارم


صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بی تاب کوبید

در زرین قصر آسمان را


ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده،در ابری خزیدند



ستونها همچون ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره، درون حوض کوثر


خدا در خواب رویابار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش


ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا،تا سحرگه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند


صدا صدبار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می خواست تا با پنجۀ خشم

حریر خواب او را پاره سازد


صدا فریاد میزد از سردرد

بهم کی ریزد این خواب طلایی؟

من اینجا تشنۀ یک جرعۀ مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدایی


مگر چندان تواند اوج گیرد

صدایی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود


ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیدۀ امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم،دوست دارم

                                                      فروغ


ای کاش


کاش میشد که کسی می آمد

این دل خستۀ ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی 

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشۀ ما می رقصید

کاش میشد که غم و دلتنگی

راه این خانۀ ما گم میکرد

و دل از هر چه سیاهیست رها می کردیم

و سکوت

جای خود را به هم آوایی ما می بخشید

و کمی مهربانتر بودیم

کاش میشد دشنام

جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب میبردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را میخواند

و به یلدای زمستانی و تنهایی هم

یک بغل عاطفۀ گرم

به مهمانی دل میبردیم

کاش می فهمیدیم

قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش میدانستیم

راز این رود حیات

که به سرچشمه نمیگردد باز

کاش میشد مزۀ خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای میکردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش میشد که کسی می آمد

باور تیرۀ ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده است

کاش میشد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم

قبل از آنکه کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خستۀ خود میکردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنکه به پیمانۀ دل باده کنید

همگی

زنگ پیمانۀ دل می شستیم

کاش در باور هر روزه مان

جای تردید نمایان میشد

و سوال که چرا سنگ شدیم؟

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش میشد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش میشد که کمی آیینه پیدا میشد

تا ببینیم در آن

صورت خستۀ این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا میشد 

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود خاطرۀ آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

..........

کاشکی"واژۀ دردآور این دوران ست"

کاشکی"جامۀ مندرس امیدی ست"

که تن حسرت خود پوشاندیم

کاش میشد که کمی

لااقل

قدر وزن پر یک شاپرکی

مهربانتر بودیم!