و داستانی دیگر


 پرستار ،مرد با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیمار آورد و به پیرمردی 

که روی تخت دراز کشیده بود گفت:آقا پسر شما اینجاست...

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.

پیر مرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حملۀ قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی

 که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را 

که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند ،تمام طول شب آن سرباز کنار 

تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیر مرد را گرفته بودو جملاتی از عشق 

و استقامت برایش میگفت.پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او

 نپذیرفت،آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار ،صداهای شبانۀ بیمارستان،آه و نالۀ بیماران 

دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال

 مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست او را در تمام طول شب محکم گرفته بود.

 در آخر پیرمرد،مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.

منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده،شروع کرد به سرباز

 تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:این مرد که بود؟؟؟

 پرستار با حیرت جواب داد :پدرتون!!!!

 سرباز گفت :نه اون پدر من نیست،من تا بحال او را ندیده بودم...

 پرستار گفت:پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟

 سرباز گفت:میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم

 او انقدر بیمار است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم

 گرفتم بمانم.

در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم.

پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم.

 راستی اسم این پیرمرد چه بود؟

 پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:آقای ویلیام گری......

 دفعۀ بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید...

 ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربۀ گذرای روحی باشیم بلکه روحهائی هستیم 

که در حال عبور از یک تجربۀ گذرای بشری هستیم...


دریا دادور


 نگین میهن پرست و بی مانندی که در سال 1350 در شهر مشهد بدنیا آمد.

 اما اصلیتش از شهر ادب و همیشه سبز رشت میباشد .از سال 1370 در فرانسه زندگی میکند.

 دریا دادور دختر چنگ سحرآمیز قصۀ حسن و خانم حنا( لوبیای سحرآمیز) است.صدای خوش و روح

 شاعری در او موروثی است و عشق بی پایان او به موسیقی و آواز از کودکی در رگهایش جاریست.

از کودکی روی صحنه و در لایه لای دکورهای تئاتر زندگی کرده،از دنیای جادویی آن الهام گرفته و با

 عشق به تماشاچی و مردم،رویاهای آینده اش را ساخته است.

 دریا با دریایی از عشق به وطن،سرزمین هزار و یک شب،تخت جمشید،فردوسی،حافظ،خیام و مولوی

 را وداع میگوید و برای کسب دانش ، هنر،موسیقی و آواز راهی دیار موزار و بیزه میشود.

درسال1999 از کنسواتوآر ملی تولوز فرانسه ،موفق به دریافت مدال طلا در رشتۀ آواز لیریک 

میشودو سپس در سال 2000 دیپلم حرفه ای اش را در رشتۀ آواز باروک اخذ مینماید.

او بلافاصله پس از پایان تحصیلاتش در تئاتر سلطنتی کومپین فرانسه، به عنوان سولیست در دو

 اجرای متوالی ایفای نقش مینماید.

 دریا دادور در تابستان سال 2002 چندین شب متوالی در تهران با همراهی ارکستر سمفونیک 

ارمنستان به رهبری لوریس چکناوریان،آوازهای نقش تهمینه در اپرای ملی رستم و سهراب را 

اجرا میکند و در زمستان همان سال در تالار وحدت(رودکی) تهران چندین شب پی در پی در جشنوارۀ

 موسیقی ملل به رهبری لوریس چکناوریان آواز میخواند. او بارها برای اجرای کنسرت به

 کشورهای مختلف جهان ایران،فرانسه،آلمان،سوئد،عمان،آمریکا،کانادا و... دعوت میشود.

 عشق دریا به شعر و موسیقی و گویشهای گوناگون سرزمین زادگاهش، او را قادر ساخته است 

تا طیف وسیعی از ترانه های محلی و سنتی ایران را به سبک خود و به زیبایی اجرا نماید.

 او آهنگهایی نیز روی اشعار فارسی ساخته و میسازد ترانۀ"رقص من" روی قطعه یی از شعر

 "ایرج میرزا" و "تاب بنفشه" روی غزلی از "حافظ" از جمله خلاقیتهای اوست....

 یکی از آهنگها ی بسیار زیبای دریا دادور که خودم خیلی دوستش دارم ....

  گفتومش آهای ماه پیشانو

گفت جون جونوم ،جون جونوم آی جون جونوم

گفتومش بگو غنچه گل کو گفتش لبونوم

 جون جونوم آی جون جونوم

 گفتومش چرا ماه پیشانو نامهربونی

 گفت میخوام بسوزونمت تا قدروم بدونی

 گفتومش فدای غمزه گردم

 دل خوشوم که تو رو نومزه کردوم

 پیش پات میشینوم دو زانو آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو

 گفتومش چرا ماه پیشانو جان تو بلایی

 جون جونوم آی جون جونوم

گفت بلا نگو خرمن گیسوم هست طلایی

 جون جونوم آی جون جونوم

 گفتومش برات خونه میسازوم از خشت و گل

گفت اگه دوستوم داری جام بده تو خونۀ دل

 گفتومش فدای غمزه گردوم

 دل خوشوم که تو رو نومزه کردوم

  پیش پات میشینوم دو زانو آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو

 گفتومش بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم

 جون جونوم آی جون جونم

 گفت باشه ولی قول بده که دائم بخندیم

 جون جونوم آی جون جونوم

گفتومش دروغ میگی ماه پیشانو تو مستی

گفت که باور کن با تو می مونم تا تو هستی

 گفتومش فدای غمزه گردوم

 دل خوشوم که تو رو نومزه کردوم

  پیش پات میشینوم دو زانو آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو


 

و این بار هم داستانی دیگر


 چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توی یک 

کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.

کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی .

 از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود .

 یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود،

 بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی 

صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد .

 همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که

 کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان

 انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم

 به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را  برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما

 تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.سه روز بعد وقتی

 همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان

 می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی

 بود که جیغ زد : “وای ی ی ی … حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا” من خوشگلم!

بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی

 میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟

 نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: 

می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

 با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم 

لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم:

 من زشتم ! من زشتم!  بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک 

از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :

 یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

 آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

 اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

 آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

 چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

 چون تو مال من هستی!

 سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت 

است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی....


 

جیرفت


 جیرفت شهری در استان کرمان است.این شهر مرکز شهرستان جیرفت است.

جیرفت از دو کلمۀ (جیر)و (افت) به معنی افتاده تشکیل شده است و به طور کلی جیرفت به معنای

 (جلگۀ پست آبرفتی)است. و چون "جی"مخفف جوی آب نام داشته و "رفت" از مصدر روییدن و

 پاک کردن است که گفته میشود این شهر در گذشته به وسیلۀ سیل مهیبی از بین رفته که پس از آن

 گفته شده "جی رفت".

مدتها تصور میشد که کهن ترین تمدن جهان در سومر عراق پای گرفته است.

اما کشف یک زیگورات (معبد)با قدمت بیش از پنج هزار سال، آثار سنگی بسیار و همچنین کتیبه های

 آجری به خطی ناشناخته از منطقۀ جیرفت باعث شد باستان شناسان دربارۀ دانسته ها و ادعاهای

 پیشین خود تجدید نظر کنند.در این زمان تمدنی کشف شد که قدیمیتر و وسیعتر از تمدن بین النهرین

 بوده است همچنین مطالعات و کاوش ها نشان میدهد که جیرفت بزرگترین مرکز تجاری جهان بوده

 است.شرایط مطلوب آب و هوایی در جیرفت و وجود انواع محصولات کشاورزی موجب شد تمدنی در

 این منطقه شکل بگیرد که در دورۀ باستان بهشت جهان محسوب میشده است.



آنان با بررسی دوبارۀ کتیبه هایی که از پیش در مناطق مهم باستانی کشف شده بودند،سعی کردند

 اطلاعات بیشتری دربارۀ این تمدن عظیم و ناشناخته به دست آورندو در نهایت پس از تحقیقات فراوان،

به تعدادی کتیبه دست یافتند. در یکی از این اسناد که از خرابه های شهر اوروک(در جنوب بین النهرین)

به دست آمده است،داستان کشمکش میان پادشاه سومر با فرمانروای سرزمین ثروتمندی به نام ارت ثبت

 شده بود و در کتیبۀ دیگر ،پادشاه سومری سعی کرده بود با گذر از شهر شوش و 7 رشته کوه،به

 سرزمین ارت حمله کند .بررسی دقیق این کتیبه ها و آثار کشف شده این فرضیه را به اثبات نزدیک

 میکند که شهر افسانه ای و گمشدۀ ارت که در شرق ایران قرار داشته ،به احتمال زیاد همان شهر

 جیرفت است.



از آثار کشف شده در حوزۀ تمدن جیرفت میتوان به ظروف و پلاکهای سنگی با نقوش بسیار ظریف از

 موجوداتی چون عقاب،عقرب و پلنگ اشاره کرد که نظیر آنها در هیچ یک از محوطه های باستانی 

جهان کشف نشده است.شاید ادامۀ اکتشافات و تحقیق روی آثار کشف شده،باستان شناسان به این

 نتیجه برسند که از این پس به جای بین النهرین عراق،میبایست جیرفت ایران مهد کهن ترین تمدن

 بشری در جهان نامید.




راز خوشبختی


 از خدا پرسید:خوشبختی را کجا میتوان یافت.

خدا گفت:آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.

با خود فکر کرد و فکر کرد اگر خانه ای داشتم بی گمان خوشبخت بودم خداوند به او داد .

اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم .خداوند به او داد اگر....اگر.....و اگر.

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی

 را نیافتم خداوند گفت باز هم بخواه .

گفت چه بخواهم هر آنچه که هست دارم .

گفت بخواه که دوست بداری بخواه که دیگران را کمک کنی بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت

 کنی. و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند و نگاههای

 سرشار از سپاس به او لذت می بخشد. رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست در نگاه

 و لبخند دیگران .

 حقیقت اینست که برای خوشبختی،هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد اگر نه ،پس کی؟

زندگی همواره پر از چالش است بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم .

خیال میکنیم که زندگی،....

همان زندگی دلخواه موقعی شروع میشود که موانعی که سر راهمان هستند ،کنار بروند مشکلی که

 هم اکنون با آن دست و پنجه نرم میکنیم ،کاری که باید تمام کنیم،زمانی که باید برای کاری صرف

 کنیم،بدهی هایی که باید پرداخت کنیم و بعد از آن زندگی ما،زیبا و لذت بخش خواهد بود،بعد از آنکه 

همه اینها را تجربه کردیم تازه می فهمیم که زندگی،همین چیزهایی است که ما آنها را موانعی 

می شناسیم این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جاده ای بسوی خوشبختی وجود ندارد

 خوشبختی،خود همین جاده است برای آغاز یک زندگی شاد و سعاتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم 

در انتظار فارغ التحصیلی،باز گشت به دانشگاه، کاهش وزن ،افزایش وزن، شروع به کار

 ،مهاجرت،دوستان تازه،ازدواج،شروع تعطیلات،صبح جمعه، در انتظار دریافت وام جدید، خرید

 یک ماشین نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، اول برج پخش فیلم مورد 

نظرمان از تلویزیون،مردن،تولد مجدد،،،،

خوشبختی یک سفر است،نه یک مقصد 

هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد زندگی کنید و از حال لذت ببرید.


منشور کوروش


 جهان در سیاهی فرو رفته بود

به بهبود گیتی امیدی نبود

نه شایسته بودی شهنشاه مرد

رسوم نیاکان فراموش کرد

بنا کرد معبد به شلاق و زور

نه چون ما برای خداوند نور

پی کار ناخوب دیوان گرفت

خلاف نیاکان به قربان گرفت

نکرده اراده به خوبی مهر

در آویخت با خالق این سپهر

در آواز مردم به جایی رسید

که کس را نبودی به فردا،امید

به درگاه مردوک یزدان پاک

نهادند بابل همه سر به خاک

شده روزمان بدتر از روز پیش

ستمهای شاهست هر روز بیش

خداوند گیتی و هفت آسمان

ز رحمت نظر کرد بر حالشان

بر آن شد که مردی بس دادگر

به شاهی گمارد در این بوم و بر

چنین خواست مردوک تا در جهان

به شاهی رسد کوروش مهربان

سراسر زمینهای گوتی و ماد

به کوروش شه راست کردار داد

منم کوروش و پادشاه جهان

به شاهی من شادمان مردمان

منم شاه گیتی شه دادگر

نیاکان من شاه بود و پدر

روان شد سپاهم چو سیلاب و رود

به بابل که در رنج و آزار بود

بر این بود مردوک پروردگار

که پیروز گردم در این کارزار

سرانجام بی جنگ و خون ریختن

به بابل درآمد،سپاهی ز من

رها کردم این سرزمین را ز مرگ

هم امید دادم همی ساز و برگ

به بابل چو وارد شدم بی نبرد

سپاه من آزار مردم نکرد

اراده است اینگونه مردوک را

که دلهای بابل بخواهد مرا

مرا غم فزون آمد از رنجشان

 زشادی ندیدم در آنها نشان

نبونید را مردمان برده بود

به مردم چو بیدادها کرده بود

من این برده داری برانداختم

به کار ستمدیده پرداختم

کسی را نباشد به کس برتری

برابر بود مسگر و لشگری

پرستش به فرمانم آزاد شد

معابد دگر باره آباد شد

به دستور من صلح شد برقرار

که بیزار بودم من از کارزار

به گیتی هر آن کس نشیند به تخت

از او دارد این را نه از کار بخت

میان دو دریا در این سرزمین

خراجم دهد شاه و چادر نشین

ز نو ساختم شهر ویرانه را

سپس خانه دادم به آواره ها

نبونید بس پیکر ایزدان

به این شهر آورده از هر مکان

به جای خودش برده ام هر کدام

که دارند هر یک به جایی مقام

ز درگاه مردوک عمری دراز

بخواهند این ایزدانم به راز

مرا در جهان هدید آرامش است

به گیتی شکوفایی دانش است

غم مرومم رنج و شادی نکوست

مرا شادی مردمان آرزوست

چو روزی مرا عمر پایان رسید

زمانی که جانم ز تن پر کشید

نه تابوت باید مرا بر بدن

نه با مومیایی کنیدم کفن

که هر بند این پیکرم بعد از این

شود جزئی از خاک ایران زمین


                                                صادق علی حق پرست


 

وداستانی دیگر


 مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟

طی سالهای متمادی،با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم ،پاسخی را 

حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد. وقتی کوچکتر بودم ،با خودم فکر

میکردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند،بنابراین در پاسخ سوال مادرم 

می گفتم:مادر ،گوشهایم و او می گفت:نه خیلی از مردم ناشنوا هستند . اما تو در این  مورد باز هم

 فکر کن،چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را 

تکرار کند.من که بارها در این مورد فکر کرده بودم ،به نظر خودم،پاسخ صحیح را در ذهن داشتم.

برای همین در پاسخش گفتم:مادر قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد.پس فکر میکنم 

چشمها مهمترین عضو بدن هستند.او نگاهی به من انداخت و گفت:تو خیلی چیزها یاد گرفته ای ،

اما پاسخ صحیح این نیست،چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.

من که مات و مبهوت مانده بودم،برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.چند سال دیگر هم سپری

 شد.مادرم بارها و بارها این سوال راتکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت:نه این نیست 

اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می شوی .

سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت.همه غمگین و دلشکسته شدند.همه در غم از دست رفتنش گریستند،

حتی پدرم گریه میکرد.من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگی ام ،

گریۀ پدرم را دیدم.وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید،مادرم نگاهی به من انداخت و

 پرسید:عزیزم،آیا تا به حال دریافته ای که مهمترین عضو بدن چیست؟از طرح سوالی،آن هم در چنان

 لحظاتی،بهت زده شدم.همیشه با خودم فکر میکردم که این ،یک بازی بین ماست.او سردرگمی را در

چهره ام تشخیص داد و گفت:این سوال خیلی مهم است.پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی

 واقعی داشته ای یا نه.برای هر عضوی که قبلا در پاسخ من گفتی ،جواب دادم که غلط است و برایشان

 یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.

اما امروز ،روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی.

او نگاهی به من انداخت که تنها از عهدۀ یک مادر برمیآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته

 بودم.او گفت:عزیزم،مهمترین عضو بدنت ،شانه هایت هستند.پرسیدم بخاطر اینکه سرم را نگه میدارد؟

جواب داد :نه ، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را ،در حالی او گریه می کند ،

روی آن نگه داریعزیزم ،گاهی اوقات در زندگی همۀ ما انسانها ،لحظاتی فرا میرسد که به شانه ای 

برای گریستن نیاز پیدا میکنیم.من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی ،که در

 وقت لازم ،سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی.

از آن به بعد ، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان عضو دلسوزی که برای خالی شدن دردهای

 دیگران بر روی خودش است.

مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد،مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد،اما آنها هرگز احساسی

را که به واسطۀ تو به آن دست یافته اند،از یاد نخواهند برد.خوب یا بد. 


تنگه واشی


 

تنگه واشی یا تنگۀ ساواشی مکانی با جاذبه های گردشگری است که در حدود 1 کیلو متری شهرستان

 فیروز کوه قرار گرفته و شاید یکی از جذابترین بخشهای سفر به تنگه واشی حرکت در رودخانه ای است

 که در بین یک دره میباشد.

تنگه واشی به طول حدود300متر و با دیواره های صخره ای بلند به ارتفاع حدود 100 متر محل عبور

 رودخانه ای است که از کوههای ساواشی سرچشمه میگیرد و از میان دشت میگذرد.

در فصل تابستان آب به کمترین میزان خود میرسد،عمق آن به حدیست که در برخی نقاط تا زیر زانوی شما

 را خیس نماید.یکی از مهمترین جذابیتهای این تنگه ،همین عبور کل مسیر از میان آب است.



برای رفتن به تنگۀ ساواشی در 2 کیلومتری جادۀ فیروز کوه - تهران ،پس از ورود به یک جادۀ فرعی و

 طی حدود 9 کیلومتر روستای جلیزجند نمایان میگردد.این روستا در حاشیۀ یک دشت سرسبز با مزارع

 گندم و سیب زمینی و باغات مختلف بنا شده است.بعد از عبور از روستا و طی حدود 4 کیلومتر در

 جاده ای که میان دشت و در کنار جوی های پر از آب زلال ،احداث شده ، محل پیاده روی تنگۀ ساواشی

 شروع میشود.



بعد از عبور از تنگۀ اول و گذر از دشتی زیبا به نام دشت سکوت،تنگۀ دوم قرار گرفته که حدود 2

 کیلومتر با تنگۀ اولی فاصله دارد.این تنگه هم مانند تنگۀ اول چشم نواز است و از دیوارهای سنگی آن

 در نقاط مختلف چشمه های آب زلال و خنک به سمت پایین روان است.در انتهای این تنگه نیز هیاهوی

 ریزش آب آبشاری بسیار زیبا مسافران را به خود میخواند.

تنگه واشی علاوه بر طبیعت زیبا،دارای آثار تاریخی زیادی نیز میباشد.یکی از سه کتیبۀ معروف دورۀ

 قاجار در این تنگه واقع شده است.

دو کتیبۀ دیگر در چشمه علی شهر ری و کتیبۀ شکل شاه در پشت تونل وانا در جادۀ هراز واقع شده اند.

هر سه این کتیبه به دستور فتحعلی شاه قاجار حکاکی شده است.

فتحعلی شاه دوران پیش از پادشاهی خود را در شیراز گذرانده بود،و با دیدن نقش برجسته های آن دیار

 ،سه نفر به نامهای حجار باشی،نقاش باشی،معمار باشی را مسئول ساخت این سه کتیبه در تهران کرد.

کتیبۀ واقع در تنگه واشی داراری ابعاد شش در هفت متر است که وقایع زمان فتحعلی شاه دور تا دور

 کتیبه روایت شده است.بزرگترین نقش برجستۀ این کتیبه ها،نقش شکارگاه با تصویر اسب،نیزه و

 شکارهایش است که در اطراف آن میتوان عباس میرزا،علی قلی میرزا،علی نقی میرزاپسران فتحعلی

 شاه و همچنین نوادگانش را در حال شکار دید.این کتیبه حدودا 185 ساله است و به گونه ای در دل کوه

 حک شده که از بارش باران و تابش آفتاب در امان بوده است اما متاسفانه صنعت گردشگری به آن آسیب

 وارد نموده است.

 


پیشنهاد میکنم از این تنگۀ بسیار زیبا دیدن کنید.


 

فرّ ایران ستایش انگیز است

چون شکوه سحر دلاویز است

از ازل بود و هست و خواهد بود

بر چنین فرّ جاودانه درود

فرّ ایران فروغ و نور بود

عشق و مهر و امید و شور بود

آرمانش سعادت بشر است

هم خودآگاه ،هم جهان نگر است

این کهن آرمان ایرانی

شور بخشد به جان ایرانی

مهر و داد و خرد مرادش هست

این سه همواره در نهادش هست

هیچ گه فرّ جدا از ایران نیست

گرچه گهگاه پرتوافشان نیست

گاه گاهی اگر که شد پنهان

لیک هرگز جدا نگشت از آن

فرّ ایران به روزگار دراز

بوده در هر زمانه ایران ساز

در شب سرد و تار و توفانی

باز هم کرده پرتو افشانی

فرّ ایران چو هست جاویدان

تیرگی را زداید از ایران

این بهین بخشش اهورایی

هست اوج کمال و زیبایی

می ستاییم فرّ ایران را

فرّ ایران بهتر از جان را

                                           توران شهریاری


 

کرمانشاه


 استان کرمانشا ه به کردیکرماشان در غرب ایران واقع شدهاست. مرکز این استان شهرکرمانشاه است.

در طی سدههای گوناگون به دلیل جایگاه ویژۀ کرمانشاه، این شهر دارای اهمیت ویژهای بودهاست.

 امروزه نیز از مهمترین شهرهای غرب ایران به شمار میرود.

استان کرمانشاه ناحیهای کوهستانی است که بین فلات ایران و جلگۀ بینالنهرین قرار گرفته و سراسر

 آن را قلهها و ارتفاعات سلسه کوههای زاگرس پوشاندهاند و در محدوده این استان به صورت

 مجموعهای از رشتهکوههای موازی پدیدار گشته که دشتهای مرتفع کوهستانی درمیان آنها شکل گرفته

 و بستر گذرگاههای مهم زاگرس را به وجود آورده است.

کرمانشاه یکی از باستانی ترین شهرهای ایران است که گفته میشود توسط طهمورث دیو بند- پادشاه

 افسانهای پیشدادیان- ساخته شده است. برخی از مورخین بنای آن را به بهرام پادشاه ساسانی نسبت

 میدهند.کرمانشاه در زمان قباد اول و انوشیروان ساسانی به اوج عظمت خود رسید. در قرن چهارم یکی

 از مورخان اسلامی از کرمانشاه به عنوان شهری زیبا در میان اشجار و آبهای روان یاد کرده است.

در اوایل حکومت شاه اسماعیل صفوی سلطان مراد آق قویونلر با 70 هزار نفر کرمانشاه و همدان را

 اشغال کرد. صفویه برای جلوگیری از تجاوز احتمالی امپراطوری عثمانی  این شهر را مورد توجه قرار

 داد.در زمان شیخ علیخان زنگنه صدراعظم صفوی، به آبادانی و رونق کرمانشاه افزوده شد ولی در دوره

 افشاریه مورد هجوم عثمانیها قرار گرفت. اما نادر شاه ،عثمانیها را عقب راند ولی در اواخر زندگی

 نادر شاه، کرمانشاه با محاصره و تاراج عثمانیها مواجه شد و دستخوش آشوب فراوانی گردید.

در سال 1267 هجری قمری امامقلی میرزا از طرف ناصرالدین شاه به سرحدات کرمانشاه منصوب شد

 و مدت 25 سال در این شهر حکومت کرد و در همین دوره بناهایی را احداث و به یادگار گذاشت. این

 شهر در جنبش مشروطه سهمی به سزا داشت و در جنگ جهانی اول و دوم به تصرف قوای بیگانه

 در آمد و پس از پایان جنگ تخلیه شد. همچنین این شهر در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، خسارات

 زیادی دید.

 کرمانشاه در دورههای مختلف دارای نامهای مختلفی بوده که معمولاً با تغییر از حکومتی به حکومتی

 دیگر صورت میگرفتهاست، در قدیمیترین شکل خود اولین بار در دوران باستان و در

 زمان فرمانروایی گوتی ها و کاسی ها کرمانشاه را با نام الیپی میخوانند و در دوران هخامنشیان

 از کرمانشاه با نامهای کامبادن، کارمیسین، کارمیشین، کرمینشان و غیره یاد میشود.

پس از اسلام، اعراب نام کرمانشاه را به قرمسین تغییر دادند و در دورههای بعدی کرمانشاه با

 نام کرمانشاهان و کرمانشاه خوانده میشد. نام کرمانشاه پس از پیروزی انقلاب 57به قهرمانشهر

 و چندی بعد به باختران تغییر پیدا کرد؛ ولی از آنجایی که این امر با اعتراضات گستردهٔ مردم همراه

 شد، در نتیجه چندی بعد با تلاشهای اسماعیل ططری و با تصویب قانونی نام شهر به نام قدیمی خود

 تغییر یافت.در مورد نامگذاری کرمانشاه باورهای متفاوتی است، عدهای نام کرمانشاه را به بهرام

 چهارم منسوب میدانند که در سدهٔ سوم تا چهارم میلادی پادشاه شهر کرمان بوده و پس از تأسیس

 کرمانشاه این شهر را با نام او میخوانند. عدهای دیگر نام کرمانشاه را برگرفته شده از اقوام کردی

 به نام کرمانج یا کرمانش میدانند که در این منطقه زندگی میکنند.

همچنین نام کرمانشاه را برگرفته از سه جزء «کار-مای-سیای» که در سنگ نبشتۀ بیستون به آن اشاره

 شدهاست، دانستهاند که به معنای مکان مقدس مردم ماد است.

 کرمانشاه که در میانههای رشته کوه زاگرسقرار دارد به دلیل وضعیت آب و هوایی، کوهستانی بودن

 و وجود پناهگاه و غارهای طبیعی همواره مورد توجه انسانهای عصر سنگ بودهاست و از لحاظ بقایای

 سکونتهای پیش از تاریخ، یکی از مناطق بسیار غنی و مهم در ایران و غرب آسیااست. قدیمیترین آثار

 سکونت بشر در کرمانشاه مربوط به دورهٔ دیرینه سنگی است که شامل چند تبر دستی سنگی است که

 در منطقهٔ گاکیه و غرب هرسین یافت شدهاستاین آثار دستکم حدود ۲۰۰ هزار سال قدمت دارند

آثار مهمی از دوران عصر سنگ در غارهای کرمانشاه کشف شدهاست که بیشترشان مربوط

 به دورههای میان سنگی و نو سنگی است.

مردم کرمانشاه در دوران باستان بسیاری از نخستینهای تاریخ را به نام خود ثبت کرده اند؛

 نخستین انسانهایی که در حدود ۹ هزار سال پیش با گرم شدن زمین غارنشینی را ترک کرده و به زندگی

یکجانشینی روی آوردهاند ساکنان این بوم بودهاند که نخستین خشت خام را تولید و در ساخت خانه 

و صنعت از آن استفاده کردهاند.و نخستین روستای خاورمیانه در دروان نوسنگی از ۹۸۰۰ ق.م تا ۷۴۰۰

 ق.م در این مکان شکل گرفتهاست کرمانشاهیان در دروان باستان با اختراع سفال نخستین انسانهایی

 بودند که رو به فعالیتهای صنعتی آوردند و آثار زیادی از دوران پیش از تاریخ در کرمانشاه 

یافت شدهاست .در هزاره چهارم پیش از میلاد استان کرمانشاه یکی از مراکز مهم تجاری و بازرگانی

 بوده و بازرگانان آن با بازرگانان شوشی و میان رودانی به داد و ستد و مبادله کالا مبادرت میورزیدند.

 حضور بازارهایی در گودین کنگاور و چغاگاوانه اسلام آباد از آن دوره شاهدی بر این مدعا است.

 به استناد کتیبههای بابلی و آشوری، ساکنان زاگرساقوام لولویی و گوتی بودند. این مردمان به منظور

 حفاظت از این خطه مرتب با بینالنهرینیها در جنگ و ستیز بودهاند که در این امر به پیروزیهای

 چشمگیری نیز نایل شدهاند و از آن پس درههای زاگرس قرنها مرکز تمدن و حکومتهای ایرانی

 و میانرودانی بودهاست. حضور نقش برجستههای این اقوام در سر پل ذهابکه یکی از قدیمیترین

 نقش برجستههای خاورمیانه محسوب میشود بیانگر این موضوع است.