کلینیک خدا


 به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم،فهمیدم که بیمارم...

 خدا فشار خونم را گرفت،معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

 زمانی که دمای بدنم را سنجید،دماسنج 40 درجه اضطراب را نشان داد.

 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم،

 تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود...

 و آنها دیگر نمیتوانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

 به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمیتوانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

 بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم...

 فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،چون نمیتوانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

 زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در

 طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم!...

 خدای مهربان برای همۀ این مشکلات به من مشاورۀ رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم 

از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم...

 هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.

 قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.

 هر ساعت یک کپسول صبر و یک لیوان فروتنی بنوشم.

 زمانی که به خانه برمی گردم به مقدار کافی عشق بنوشم.

 و زمانی که به بستر بر می گردم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

 امیدوارم که خداوند نعمتهایش را بر شما سرازیر کند.......

 رنگین کمانی به ازای هر طوفان،

 لبخندی به ازای هر اشک،

 دوستی فداکار به ازای هر مشکل،

 نغمه ای شیرین به ازای هر آه،

 و اجابتی نزدیک برای هر دعا،

                                                                  احمد شاملو

دو بهار گذشت

             

                                            پدرم 


                        اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست


بهار


 و باز ،گرمای ملایم و فرح بخش روزهای بهار در باغ و کشتزارها ،به سبزه و گلها و درختها

 بشارت می دهد تا از خواب سنگین زمستانی بیدار شوند.

و روح تازه بخود بگیرند و آنگاه این نوای جانبخش را ساز کنند.

 و باز نسیم گوارا، گیسوان مشک بوی بید را با آهنگ موزون تکان میدهد تا با لالۀ خوش عذار و

 نرگس سیاه چشم و ریحان سبز دامن و گلهای دشتی پیرهن رنگین، همزمان جوانه زنند و ترانۀ عشق 

را به گوش عشاق برسانند و آنگه در چمن ها و دشت و دمن طوفان بر کنند از عشق بهار.

 و باز هوای شاداب به عشرتگاه باغ و لاله زارها راه می گشاید و گلهای سرخ و زرد و نیلوفری را

 که در سبزه زارها میرویند نوازش میدهد و آنگاه پربار چمن را به نظاره می نشیند.

 و همین که در مرغزاران حریرپوش به میزبانی مردان پاک دل دشت میشتابد نالۀ نی را میشنود و

 وظیفه دار این پیام میگردد که سال نو به دامان بهار نشست.

 باز عالم و آدم و پوسیدگان خزان و سرما مردگان زمستان ،خندان و شتابان به استقبال بهار میروند 

تا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازند و آنگه سرمست و

 با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرود طرب انگیز، نوروز و جشن شکوفه ها را 

برگزار مینماید.

 تا من بگویم و تو بگویی و ما بگوییم و دنیایی بگویند که:

                      

                     نوروز این جشن کهن بر تمام ایرانیان همایون و فرخنده باد



شکل خدایی


 اینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت

 روحش را وقف خدا کند .سالها با علاقه کار کرد و به دیگران نیکی کرد .اما با تمام پرهیزگاری 

در زندگیش چیزی درست به نظر نمیآمد.حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.

 یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد .

گفت:واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده .

نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده!

 آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر زندگیش آمده است.

 اما نمیخواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد ....

 روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت .

 روز بعد که دوستش به دیدنش آمده بود گفت: در این کارگاه فولاد خام برایم میآورند و باید از آن

 شمشیر بسازم میدانی چطور این کار را میکنم؟

 اول تکه ای از فولاد را به اندازۀ جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگین ترین پتک

 را برمیدارم و پشت سرهم بر آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم بعد آن را

 در ظرف آب سرد فرو میکنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فراگیرد .فولاد بخاطر این تغییرات

 ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد .باید این کار را انقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست

پیدا کنم "یک بار کافی نیست"

 آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد: گاهی فولادی که به دستم میرسد این عملیات را تاب 

نمیآورد .حرارت،  پتک سنگین و آب سرد تمامش را ترک میاندازد .

میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.

 آنگاه مکثی کرد و ادامه داد : میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد ضربات پتکی را

 که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم

 که از آبدیده شدن رنج میبرد.

 اما تنها چیزی که میخواهم این است: 

" خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو میخواهی به خود بگیرم با هر روشی که

 می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده ات

 پرتاب نکن"


هنر قالی بافی


 در مورد تاریخ پیدایش فرش اطلاعات دقیقی در دست نیست. اما با توجه به آثار باستانی و کشفیات 

بشر مشخص شده است که هنرهایی مانند سبدبافی،نمدبافی،زیلوبافی،جاجیم بافی،و گلیم بافی همه و

 همه مقدمه ای بر پیدایش هنر قالی بافی بوده است . فرشهای نخستین دارای طرحهای ساده و ابتدایی

 و شکسته و عمدتا ذهنی باف بوده اند که جنبۀ استفادۀ روزمره داشته است .

 محققان در مورد مهد فرش بافی در ابتدا به مصر به عنوان مهد این هنر فکر میکرده اند اما با

 پیدایش اولین فرش به نام «پازیریک» که در کوههای سیبری در سال 1949 توسط پروفسور

 رودنکوکشف گردید نظریات دیگر را باطل نمود و با توجه به این نمونۀ عملی، مهد قالیبافی از سواحل

 رود نیل و دجله و فرات،به آسیای مرکزی تغییر مکان داد و ثابت کرد که مهد هنر فرش بافی در ایران

 بوده است.


 در مورد این هنر در دورۀ ساسانیان اطلاعات دقیقی در دست نیست معروفترین فرش بافته شده در

 این دوران فرش معروف بهارستان است که برای خسرو انوشیروان بافته شده است که این فرش

 تمامش زر بافت بوده و ابعاد آن (90*450) قدم بوده و طرح آن نیز نشان دهندۀ چهار فصل بوده

 است.طبری نخستین مورخی است که این فرش را توصیف نموده است.بنا به گفتۀ وی موادی که در

 این فرش به کار رفته است عبارت بوده از ابریشم و طلا و نقره، رنگ سبز درختان از زمرد و رنگ

 و متن از نسوج زرین انتخاب شده است. به جای آب ،نگین های نفیس شفاف و عوض سنگریزه ها

 مروارید و عوض شاخه های درختان زر و سیم بکار برده بودند.

 در تاریخ آمده است هنگامی که ایران عزیز بوسیلۀ اعراب تازی فتح شد، سعد از فرمانده هان سپاه

 اسلام (اعراب) این فرش را به مدینه فرستاد تا قطعه ، قعطه کنند و بین مسلمین تقسیم شود.

 با ظهور اسلام و با صرف نظر از تجمل گرایی تا دورۀ خلفای عباسی اطلاع دقیق یا نمونه ای در دست

 نیست .اما در دورۀ خلفای عباسی که به تجملات علاقه داشته اند این هنر جان دوباره ای گرفت تا آنجا

 که در کتاب حدود العالم از بافته های سیستان و بخارا و قالیچه های فارسی یاد شده است.

 بر اساس نوشتۀ مقدسی جهانگرد عرب، قائنات به بافت قالیچه های سجاده ای معروف بوده است.

بطور کلی در دورۀ خلفای اموی و عباسی مانند سایر رشته های صنعتی ، قالی بافی دنبالۀ رونق دورۀ

 ساسانی را طی میکرده است.

 در دوران سلجوقی و ایلخانی این صنعت کماکان رواج داشته است چنان که «غازان خان» مسجدی

 ساخته است که به قالی های اعلا مفروش میشده است و ابن بطوطه در این دوران از قالی های

 سبز فام حدود ایذه  سخن میراند.

 در مورد صنعت قالی بافی در دوران تیموریان میتوان گفت: با توجه به علاقۀ شاهرخ به هنر، این

 صنعت توانست در این دوران پیشرفت کند وجود صحنه های قالی که در مینیاتورهای این زمان دیده

 میشود نشان دهندۀ این پیشرفت میباشد.و در عین حال اوزون حسن،موسسۀ آق قیلونونها به این هنر

 توجه خاصی داشته است.

 اما با توجه به نمونه های عالی باقی مانده از دوران صفویه باید گفت که اوج هنر در ایران خصوصا

 هنرهایی مانند کاشی کاری،قالی بافی،منبت کاری،منقش کاری در این دوران بوده است و در این دوران

 به اوج شکوفایی خود رسیده است بطور مثال شاه طهماسب که خود علاقه به هنر داشته و از طراحان

 فرش در زمان خود بوده ،هنرمندان بزرگ را در تبریز گرد آورد و کمک قابل ملاحظه ای به آنها کرد 

و  یا در زمان شاه عباس که این هنر به حد اعلای درجه خود رسیده بود.

شاه عباس در اصفهان یک کارگاه دایر کرد و در این کارگاه فرشهای نفیسش را برای دربار تولید مینمود

 و به دستور او کارگاهایی نیز در مشهد،کاشان،شیروان،قره باغ،استرآباد،و گیلان دایر گردید.

 و فرشهای نفیسی همچون فرش اردبیل و چلسی و فرشهای زیبای دیگری زینت بخش موزه های دنیا

 گردید .

 قالیبافی که در قرن(ده و یازده) به کمال خود رسیده بود رو به تنزل گذاشت و دیگر نتوانست به دوران

 با شکوه خود برگردد.

 قالی ها و قالیچه های رنگارنگی که زینت بخش اغلب خانه هاست،عموما با پنجه های ظریف و هنرمند

 زنان و مردان جوان این کشور گره،گره بافته شده و بسیاری از جهانیان در پرتو وجود این صنعت

 باستانی ظریف ایران را میشناسند.

 از آن جایی که بافتن قالی مستلزم وجود کارگران صبور و بردبار میباشد .از دیر زمانی قالی بافی هم

 نوعی صنعت تجملی محسوب شده است و به همین مناسبت در ادوار قدیمی این صنعت همه جا توسط

 مورخین و نویسندگان یونانی معرف تجمل مشرق زمین قلمداد گردیده است.

گفتگوی من و خدا


 در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم

 خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتگو کنی؟

 من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.

 خدا خندید: وقت من بی نهایت است.

 در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی؟

 پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسارد؟

 خدا پاسخ داد: 

 کودکیشان، اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند،

 عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو میکنند که کودک باشند.

 اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول و ثروت بدست آورند.

 و بعد پولهایشان را از دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

 اینکه با اضطراب به آینده مینگرند و حال را فراموش میکنند 

و بنابر این نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده.

 اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند،

 و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

 دستهای خدا دستانم را گرفت....

 برای مدتی سکوت کردیم

 و من دوباره پرسیدم:

 به عنوان یک پدر ،میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

 او گفت: بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد.

 همۀ کاری که آنها میتوانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

 بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

 بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیق در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم

 اما سالها طول میکشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.

 بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین را دارد

 کسی است که به کمترینها نیاز دارد.

 بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند

 فقط نمیدانند که چگونه احساسشان را نشان دهند.

 بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند

 و آنها را متفاوت ببینند.

 بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند

 بلکه آنها باید خودشان را نیز ببخشند.

 من با خضوع گفتم :

 آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

 خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم.

« همیشه »


پاییز


 کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم

 کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد

 آفتاب دیدگانم سرد میشد

 آسمان سینه ام پر درد میشد

 ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد

 اشکهایم همچو باران

 دامنم را رنگ میزد

 وه...چه زیبا بود اگر پاییز بودم

 وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم

 شاعری در چشم من خواند ...شعری آسمانی

 در کنار قلب عاشق شعله میزد

  در شرار آتش دردی نهانی

 نغمۀ من...

 همچو آوای نسیم پر شکسته

 عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

 پیش رویم

 چهرۀ تلخ زمستان جوانی

 پشت سر

 آشوب تابستان عشقی ناگهانی

 سینه ام

 منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

 کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم


 

داستان زشت ترین دختر کلاس


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت.دندانهایی نامتناسب با گونه هایش،موهای کم پشت و

 رنگ چهره ای تیره.

 روز اولی که به مدرسۀ جدید آمد،هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند!

نقطۀ مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.

 او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:

 میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟

 یکدفعه کلاس از خنده ترکید... بعضی هم اغراق آمیزتر میخندیدند.

 اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در

 همان روز اول،احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.

 او گفت:اما برعکس من ،تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

 او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد 

و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.

 او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود.

 به یکی می گفت چشم عسلی،به یکی ابرو کمونی،...به یکی از دبیران،لقب خوش اخلاق ترین معلم

دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.

به من میگفت بزرگترین نویسندۀ دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا.

 آری ویژگی برجستۀ او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعا به حرف هایش ایمان داشت

 و دقیقا به جنبه های مثبت فرد اشاره میکرد. 

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریش رفتم ،دلیل علاقه ام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم و او

 با همان سادگی و وقار همیشگی ای گفت:

 برای دیدن جذابیت یک چیز،باید قبل از آن جذاب بود....

 پس:

 شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند

 عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند

 دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند

 و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست.


 

 

کاشان


 شهر کاشان مرکز شهرستان کاشان است.

 این شهرستان از شمال به آران و بیدگل،از جنوب به نطنز و اردستان،از غرب به کوه کرکس و

 سیاه کوه و شهرستان دلیجان از شرق به کویر مرکزی ایران محدود است. 

 شهرت این شهر بیشتر به واسطۀ گلاب و فرش دستباف و آثار باستانی و جاذبه های توریستی 

متعدد آن است.کاشان به دارالمومنین،شهر عقرب ها و دروازۀ کویر مشهور است.

آثار تاریخی و دیدنی فراوانی در این شهر وجود دارد که از آن میان می توان به باغ فین،مسجد و

 مدرسۀ آقا بزرگ،خانۀ عامری ها،خانۀ عباسی ها،خانۀ طباطبایی ها،خانۀ بروجردی ،حمام سلطان

 امیر احمد و قبر شاه عباس صفوی....اشاره نمود.



کاشان مهد تمدن در دوران بارانی بین آخرین دورۀ یخچالی که به نظر میرسد در مرکز ایران دریای

 پهناوری گسترده بود. این دریا با شروع عهد خشکی به تدریج کوچک و خشک شد که اکنون در محل 

آن کویر بزرگ مرکزی برجاست. و بشر در دورۀ استقرار در روستاها در اطراف این محل اسکان یافته

 است.چنان که قدیمیترین تمدنها را میتوان در حاشیۀ هلالی شکل کویر یافت.

 یکی از قدیمیترین تمدنهای این حاشیه ،تمدن سیلک است. تپه های موسوم به سیلک در جنوب غربی

 کاشان یکی از کهن ترین مراکز استقرار بشر در فلات مرکزی ایران به شمار می آید.

حدود هفت هزار سال پیش مردم سیلک پایه و اساس تمدن را بنیاد نهادند که در دوره های مختلف

 پیشرفت شایانی را بدست آورد.

 نشانه هایی از این پیشرفت و ترقی را می توان در آثار سفالین و اشیاء مسی و مفرغی بدست آمده 

از تپه های شمالی و جنوبی سیلک مشاهده کرد.


نژاد مردم کاشان از ریشۀ اصیل آریایی است و اختلال آن با نژادهای اقوام مهاجم تازی و ترک بسیار

 ناچیز بوده است که یکی از دلایل این امر حفظ زبان فارسی قدیم در میان اهالی سکنه مخصوصا

 دهات اطراف است.

زبان شناسان بر این باورند که نام کاشان به معنی خانه های تابستانی است ،که با چوب و نی ساخته

 می شده است ولی برخی دیگر نام کاشان را گرفته شده از کلماتی چون کاسیان ،کاشیان،کی آشیان و

 کاه فشان،یا کاشو میدانند.

 در طول تاریخ پرفراز و نشیب ایران در دورانهای مختلف از زمان ساسانیان ،آل بویه تا عهد

 سلجوقی،صفویه و قاجاریه و پس از آن انسانهای بزرگی در این دیار پرورش یافته و به دنیا معرفی 

شده اند از جمله: غیاث الدین جمشید ریاضیدان و منجم بزرگ،کمال الملک و صنیع الملک نقاشان

 نامدار،ملا محسن فیض و ملا احمد و ملا مهدی نراقی عالم و حکیم و عارف و دانشمند ،ملا فتح اله

 کاشانی مفسر،محتشم کاشانی،بابا افضل مرقی،سپیدۀ کاشانی،کلیم کاشانی و سهراب سپهری شاعران

 نامی و صدها چهرۀ برجستۀ دیگر....

 موقعیت جغرافیایی و شرایط آب و هوایی و سرزمینی منطقۀ کاشان باعث شرایط ویژه ای برای 

سکونت و فعالیت شده است که عینیت کالبدی و سرزمینی آن در پیوند بین محیط طبیعی و گروه 

انسانها، جاذبه های گردشگری متنوعی را پدید آورده است...


 

نقش


 در شبی تاریک

 که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

 و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک

 یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

 و به ناخن های خون آلود روی سنگی کند

 نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر

 شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید

 و روی صخره ها خشکید

 از میان برده است طوفان نقش هایی را

 که بجا ماند از کف پایش

 گر نشان از هر که پرسی باز

 بر نخواهد آمد آوایش

 آن شب

 هیچکس از ره نمی آمد

 تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود

 کوه: سنگین، سرگردان،خونسرد

 باد می آمد، ولی خاموش

 ابر پر میزد ،ولی آرام

 لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

 رفت تا بر تختۀ سنگی کار کندن را کند آغاز

 رعد غرید

 کوه را لرزاند

 برق روشن کرد

 سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

 پیکر نقشی که باید جاودان می ماند

 امشب:

 باد و باران هر دو می کوبند

 باد خواهد برکند از جای سنگی را

 و باران هم

 خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید

 هر دو می کوشند

 می خروشند

 لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

 مانده بر جا استوار ، انگار با زنجیر پولادین

 سالها آن را نفرسوده است

 کوشش هر چیز بیهوده است

 کوه اگر بر خویشتن پیچد 

 سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

 و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند

 در یک فرصت باریک

 یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

 در شبی تاریک

                                                       سهراب سپهری