دلم گرم خداوندی است


چه زیبا خالقی دارم

دلم گرم است می دانم

که فردا باز خورشیدی

میان آسمان، چون نور می آید

شبی می خواندم.... با مهر

سحر می راندم...... با ناز

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که می خواند مرا، با آنکه میداند

گنه کارم

اگر رخ بربتابانم

دوباره می نشیند بر سر راهم

دلم را می رباید، با طنین گرم و زیبایش

که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست

چه زیبا عاشقی را دوست میدارم

دلم گرم است می دانم، که می داند

بدون لطف او، تنهای تنهایم

اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی

اما

دلم گرم است ، میدانم

خدای من ، خدایی خوب می داند

و می داند که سائل را نباید دست خالی راند

دلم گرم خداوندی ست

که با دستان من، گندم برای یاکریم خانه می ریزد

و با دستان مادر کاسۀ آبی را ، برای قمری تشنه


دلم گرم خداوند کریم خالق نوریست

که گر لایق بداند

روشنی بخشد، به کرم کوچکی با نور

دلم گرم خداوند صبور و خالق صبریست

که شب ها می نشیند در کنارم

تا که بیند می رسد آن شب

که گویم عاشقش هستم؟

خداوندا

دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد، نشانم ده

خداوندا

مسلمانی عطایش کن

نخشکاند هزاران شاخۀ زیبای مریم را

نبندد پای زیبای پرستو را

نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را

نچیند بال مینا را

===

دعایش می کنم آن عهد بشکسته

دعایش میکنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا

دعایش میکنم

آن سان دعایی

چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست

تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست؟

چنان با من به گرمی او سخن گوید

که گویی جز من او را بنده ای، در این زمین و آسمانها نیست

هزاران شرم باد بر من

چنان با او به سردی راز می گویم

که گویی من جز او و بی گمان

یکصد خدا دارم

چنان با مهر می بخشد 

که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم

********

الا ای آنکه خواب از چشمها بردی

تو را آرامش شب ها گوارایت

نهال خنده مهمان لبانت

تو ای با مذهب عشاق بیگانه

برایت عاشقی را آرزو دارم

الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح

برای تو ، هزار و یک شب آرام و پر لبخند را

من آرزو دارم

تو را ای آرزویت ، قفل بر لبها

برای تو ، کلید معنای تفاهم

آرزو دارم

تو ای با عشق بیگانه

اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را

تو می فهمی، که مرگ مهربانی

آخر دنیاست

اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس می کردی

دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمی کردی

اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی

تفنگت را شکسته، مهربانی پیشه می کردی

چه لذت صید مرغان رها در پهنۀ آبی؟

اگر معنای آزادی ، به یاد آری

نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی

نمازت را ادای تازه می کردی

نمی دانم دگر باید چه می گفتم

به در گفتم، تمام آنچه در دل بود

بدان امید 

شاید بشنود دیوار


حکاکی و منبت کاری


منبت کاری با چوب یکی از ظریفترین صنایع دستی است که تلفیقی از هنر و حوصلۀ هنرمندانی است

 که با مواد اولیۀ ارزان و ساده ،محصولاتی با ارزش خلق میکنند.

هنرمندانی که با چند قلم و اسکنه ای فلزی ذهنیات خود را با خطوط کوفی،نقوش اسلیمی،ختایی،گل 

و مرغ....روی چوب کنده کاری می کنند.

این هنر دستی نماد احساس،ادراک،اندیشه و خلاقیت هنرمندان که با ذوق و سلیقۀ سرشار ، اثر هنری

 را ابداع می کنند.

ایرانیان باستان همچنان که در هنر نقاشی و کنده کاری و حجاری پیش از دیگر اقوام به موفقیت هایی 

دست یافته بودند،به تدریج به فنون و ظرافت هنری این رشته نیز آشنایی پیدا کرده اند.

 مهرهای استوانه یی مربوط به آریایی ها همراه با نقوش بسیار زیبا و حک صور و اشکال مختلف بر

 روی آنها از هنرهای ارزندۀ قوم آریایی است که نمونه هایی از آنها مربوط به چند هزارسال قبل باقی

 مانده است.سامیها این هنر را از ایرانیان باستان تقلید و اقتباس کرده و بعدها وسیلۀ فینیقیها به یونا

 راه یافته است.از ملت سونیگری(سومر) نیز تاکنون مهره های حکاکی شدۀ بسیاری به دست آمده است

 و مسلم می دارد که آشوری ها و سپس یونانی ها از آنها این هنر را فراگرفته اند.

سابق بر این مغرضان فرهنگ و تمدن ایرانی چنین وانمود می کردند که هنر حکاکی و منبت کاری متعلق

 به یونانی ها بوده است. ولی با کشف مهرهای استوانه ای مربوط به شش هزار سال پیش از میلاد

دیگر چنین ادعایی رنگ و رویی ندارد و تعصب داشتن و غیر علمی بودن نشریۀ آنها را آشکار ساخته

 است.

پادشاهان ایران از قدیم وسیلۀ مهرهای استوانه ای که به طرز هنرمندانه ای حکاکی میشد،فرمانهای

 لازم را صادر میکردند و علامات و سنبلهایی نیز به مناسبت امور مختلف بر روی این مهرها حک

 میکردند.

گرچه تعداد زیادی از این مهرهای حکاکی شدۀ مربوط به آریایی ها و قبل از روی کارآمدن شاهنشاهی

 هخامنشی موجود است،اما متاسفانه از مهرهای دورۀ هخامنشی زیاد به دست نیامده است.

هنرمندان ایرانی با ذوق و قریحۀ خاص خود ،سنگهای عقیق و زیبای الوان برای حکاکی انتخاب کرده

 و صورتها و اشکال مورد نظر را به طور برجسته بر روی عقیق حکاکی و تراشکاری می کرده اند.

 از آثار مختلف،نمونه های بسیار زیبایی از هنر حکاکی و نقاری مربوط به هخامنشیان ،مانند سکۀ

 داریک(دریک) به دست آمده است.

حکاکی این سکه ها نشان میدهد که استادان حکاک،با شیوه ها و سبکهای مختلف این هنر آشنایی

 داشته و آموزش ها و فنون لازم را کسب کرده اند.

با توجه به پیشرفت کلی هخامنشیان بخصوص در معماری و تزئینات مربوط به آن و حکاکی هایی که

 بر روی ظروف و سکه ها بصورت کنده کاری برروی تمثالها و تصاویر به دست آمده باید قبول کرد که

نحوۀ فراگیری و آموزش این هنر در این زمان به نحو قابل ملاحظه ای پیشرفت داشته است.

علاوه براین در روی بسیاری از سرستونها و اشیاء فلزی و گچ بریها،ریزه کاریهای هنری بسیار جالبی

 به چشم میخورد که به حق باید گفت استادکاران و هنرمندان این دوره دستگاه و وسایل منظم آموزشی

 برای تعلیم این هنرها داشته اند.

در زمان اشکانیان نیز این هنر اصالت خود را حفظ کرده ،چنان که از روی سکه های مختلف و اشیاء

 فلزی و کنده کاری های این دوره میتوان به پایداری و رواج این هنر در زمان پارتیان پی برد.

هنر حکاکی و منبت کاری و نقاری این دوره نه تنها تحت تاثیر هنر یونانی قرار نگرفته،بلکه دنبالۀ هنر

 هخامنشی است. از آثار و بقایایی که از دهکده های پارتی واقع در مغان آذربایجان کشف شده 

نمونه هایی از هنر حکاکی و منبت کاری این عهد را به دست میدهد، که مهارت و استادی سازندگان

 آنها را بخوبی آشکار میسازد.

در موارد مختلف هخامنشیان و اشکانیان جنبه های ارزنده و مفید هنر ملل مختلف را گرفته و با هنر

اصیل ایرانی تلفیق نموده و شاهکارهای هنری مستقل و نوینی را خلق و ابداع کردند و سبک تازه ای

 را به وجود آوردند که نشان دهندۀ تحول هنری در این دوران است.

استادان پارتی اشکال و صور گوناگون را بصورت مراسم مذهبی و یا جنگ تن به تن برروی ابزار و

 ادوات ،کنده کاری میکردند.بقایایی از این ابزار و کنده کاری ها در کوه خواجه نشان میدهد که هنرمندان

 پارتی با ظرافت هرچه بیشتر در خلق آثار بدیع به صورت کنده کاری، گچبری،منبت کاری مهارت پیدا کرده

 و دانش خاص هنری خود را در این آثار جلوه گر ساخته اند.

در زمان ساسانیان هنر منبت کاری و حکاکی توسعه و ترقی بیشتری داشته و بر تعدد و تنوع آنها افزوده

 شده است.ساسانیان در نگاهداشتن و بهتر ساختن و افزودن به میراث هنری نیاکان خود اهتمام ورزیده

 و در پایداری و تحول آنها به آیندگان کوشا بوده اند.

علاوه بر انواع حکاکی ها و کنده کاری هایی که در دوره های قبل به آنها اشاره شد و در زمان ساسانیان

 ترقی و تکامل یافت،انواع مدال های نقره ای شاهنشاهان ساسانی به طرز بسیار جالبی ساخته میشده

 است.از جمله مدالهای نقره یی بهرام سوم به شکل بیضی میباشد که در وسط آن نیم رخ بهرام با تاج

 و تزئینات حک شده و یکی از زیباترین نوع حکاکی و نمونۀ پیشرفت این هنر درآن دوران است.

از حکاکی های دیگر دورۀ ساسانی مهره های استوانه یی متعددی است که بیشتر مربوط به خسرو پرویز

 است.این مهره ها برروی عقیق و سنگهای گرانبهای دیگر به طرز جالب و زیبایی حکاکی شده و در

 حال حاضر در موزۀ آرمیتاژ لنین گراد نگه داری میشود.

ریزه کاری های هنر حکاکی این دوره حاکی از پیشرفت و تکامل آموزش هنری و وجود هنرمندان ماهر

 و چیره دستی است که از دانشهای مربوط به این رشته از هنرها آگاهی کامل داشته و مدتها تحت نظر

 استادان فن به آموختن و فراگیری فنون لازم قرار می گرفتند.

بعد از ظهور اسلام و با توجه به شیوع روحیۀ ساخت مراکز و مساجد اسلامی،هنرمندان ایرانی جزء

 اولین کسانی بودند که تمامی توان و استعداد خویش را صرف تزئین مساجد کردند و به موازات هنرنمایی

 کاشیکاران و گچبرها، منبت کاران نیز آثاری چون رحل قران،منبر،در و پنجرههایی که نشان دهندۀ ذوق

 و هنر بود،را خلق کردند.

منبت کاری مانند خاتم کاری در دوران صفویه ره پیشرفت و ترقی را به سرعت پیمود و هنرمندان منبت کار

 آثار بسیار زیبایی در این دوره از خود باقی گذاردند.

ولی در دورۀ قاجاریه به علت عدم توجهی که به هنر و هنرمندان شد، این هنر نیزدر بوتۀ فراموشی ماند

 و رو به انحطاط نهاد،تا این که با ظهور سلسلۀ پهلوی هنر منبت نیز مانند سایر صنایع مورد توجه قرار

 گرفت و موجبات احیای این هنر فراهم گشت.

یک فرد با ذوق و علاقمند به این هنر،اگر بخواهد برای اولین بار با فنون و اصول منبت کاری آشنا شود

 و به فراگرفتن این هنر اشتغال ورزد باید گام نخستین را از کوی طراحی بردارد و پس از آن با آشنایی

 کامل به انواع چوبها و وسایل کار و آموختن فن درودگری،هنر مشبک را تعقیب و فنون موزائیک

 کاری،معرق کاری،رنگ کاری و رویه کوبی را فراگیرد .

جنگ ،جنگ ، جنگ


 جنگ جهانی اوّل مانند بیماری وحشتناکی، تمام دنیا را گرفته بود.

در میان این جنگ خانمانسوز،،،،

 یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاقی افتاده و در حال

 دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را

 از باتلاق خارج کند.

 مافوقش به آن سرباز گفت:اگر بخواهی میتوانی بروی،اما هیچ فکر کرده ای که این کار ارزشش را

 دارد یا نه؟؟

 دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!!!

 حرفهای مافوق اثری نداشت،،،،

سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد .

او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

 افسر مافوق به سراغ آنها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و 

 دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشد،

دوستت مرده ! خود تو هم زخمهای عمیقی برداشته ای.

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.

منظورت چیست که ارزشش را داشت؟؟؟؟

 سرباز جواب داد: بله قربان ارزشش را داشت ،

چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود ،من بعد از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت

 قلبی میکنم .

 اون گفت: جیم.....من میدونستم که تو به کمک من میآیی!!!

 خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام دهی بستگی به این دارد که چطور به

 مساله نگاه کنی...

 جسارت داشته باش و هر آنچه را قلبت می گوید انجام بده،،

اگر به پیام قلبت گوش نکنی ممکن است بعدها در زندگی دچار پشیمانی شوی.

روشنی،من،گل،آب


ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض

گردش ماهی ها

روشنی ، من ، گل ، آب

پاکی خوشۀ زیست

مادرم ریحان می چیند

نان و ریحان و پنیر

آسمانی بی ابر

اطلسی هایی تر

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

نور در کاسۀ مس چه نوازش ها میریزد

نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد

پشت لبخندی پنهان هر چیز

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهرۀ من پیداست

چیزهایی هست که نمیدانم

میدانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد

می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم

راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه 

از پل

از رود

از موج

پرم از سایۀ برگی در آب

چه درونم تنهاست.



آوا


 همسرم با صدای بلند گفت:

 تا کی میخواهی سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

 میشه بیایی و به دختر جونت بگی ناهارشو بخوره؟

 روزنامه را به کناری گذاشتم و بسوی آنها رفتم...

 تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد . اشک در چشمان قشنگش پر شده بود.

 ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

 آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

 گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چندتا قاشق نمی خوری؟

 فقط بخاطر بابا عزیزم.

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

 باشه بابا میخورم، نه فقط چند قاشق ، همشو میخورم. ولی شما باید....

آوا مکث کرد.

بابا اگر من تمام این شیربرنج را بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول میدم، بعد باهاش دست دادم 

و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم .

 گفتم:آوا،عزیزم،نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی .

بابا از اینجور پولها نداره، باشه؟

 نه بابا من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام.

 و با حالتی دردناک تمام شیربرنج را فرو داد.

 در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه را وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن

 عصبانی بودم.

 وقتی ناهارش تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

 همۀ ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من میخوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

 تقاضای او همین بود.

 همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه، یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیر ممکنه نه در خانوادۀ ما.

 و مادرم با صدای بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

 گفتم آوا، عزیزم چرا یک چیز دیگه نمیخوای؟ ما از دیدن سر تیغ خوردۀ تو غمگین میشویم.

خواهش میکنم عزیزم چرا سعی نمیکنی احساس ما رو بفهمی؟

 سعی کردم از او خواهش کنم .آوا گفت: بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود.

آوا اشک میریخت و شما بمن قول دادی تا هر چی میخواهم بهم بدی. حالا میخواهی بزنی زیر قولت؟

 حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم.گفتم،مرده و قولش.

 مادر و همسرم با هم فریاد زدند که ، مگر دیوانه شدی؟

 نه،

اگر به قولی که می دهیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمیگیره به حرف خودش احترام بگذاره.

 آوا آرزوی تو برآورده میشه.

 آوا با سر تراشیده شده وصورتی گرد،چشمان درشت زیبایی پیدا کرده بود.

 صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میان بقیۀ شاگردها

 تماشایی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

 در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت :

 آوا صبر کن تا منم بیام.

 چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.

 باخودم فکر کردم، پس موضوع اینه....

 خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش را معرفی کند گفت:

 دختر شما آوا ، واقعا فوق العاده هست و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما میره پسره منه.

 اون سرطان خون داره.

 زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد.

 بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده و نمیخواست به مدرسه برگرده.

 آخه می ترسید همکلاسی هایش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنند.

 آوا هفتۀ پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئلۀ اذیت کردن بچه ها رو بده.

 اما، حتی فکرشو هم نمیکردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه.

 آقا ، شما و همسرتون از بنده های خوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

 سرجام خشک شده بودم.و.....

شروع کردم به گریستن. 

فرشتۀ کوچولوی من، تو بمن درس بزرگی دادی که،،، 

فهمیدم عشق واقعی یعنی چه.

 خوشبخت ترین مردم در روی کرۀ خاکی کسانی نیستن که آنطور که میخوان زندگی میکنن.

 آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

 

   

داستان کوتاه


 روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ

 بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.

 سپس از آنها خواست که دربارۀ قشنگترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان

 بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند.

 بقیۀ وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام،

 برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند.

 روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، و سپس تمام نظرات

 بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت.

 روز دوشنبه، معلم برگۀ مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد.

 شادی خاصی کلاس را فرا گرفت.

 معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا؟"

 " من هرگز نمیدانستم که دیگران به وجود من اهمیت میدهند!"

 " من نمیدانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند"

دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد.

 معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت 

 پرداخته اند یا نه.

آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود .

 دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند.

 با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند .

 چند سال بعد، یکی از دانش آموزان در جنگ ویتنام کشته شد.و معلمش در مراسم خاکسپاری او

 شرکت کرد.

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابود ندیده بود پسر کشته شده،  جوان خوش قیافه و برازنده ای

 به نظر می رسید .

 کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند.

 معلم آخرین شخص در این مراسم تودیع بود.

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت.یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود به سوی

 او آمد و پرسید: آیا شما معلم مارک نبودید؟

 معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: چرا

سرباز ادامه داد: مارک همیشه در صحبتهایش از شما یاد میکرد.

پس از مراسم تدفین،اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند.

 پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

 پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت: " ما می خواهیم چیزی

 را به شما نشان دهیم که فکر میکنیم برایتان آشنا باشد"

او با دقت دو برگه کاغذ فرسودۀ دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با

 نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش درآورد.

 خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه

 دوستانش درونشان نوشته شده بود.

مادر مارک گفت: از شما بخاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را 

همانند گنجی نگه داشته است.

 همکلاسی های سابق دور هم جمع شدند.

 چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو توی کشوی بالای میزم گذاشتم.

 همسر چاک گفت: چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم.

 مارلین گفت: من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.

 سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت:

 این همیشه با منه.... 

 من فکر نمیکنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.

معلم با شنیدن حرفهای شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه اش گرفت.

او برای مارک و برای همۀ دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه میکرد.

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به

 پایان خواهد رسید و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد.

بنابر این به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و باارزشند،

 قبل از اینکه برای گفتن دیر شده باشد.


داستانک متشکرم


 همین چند روز پیش،"یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه 

حساب کنم.

به او گفتم: بنشینید یولیا.می دانم که دست و بالتان خالیست ، اما رودربایستی دارید و به زبان نمیآورید.

 ببینید ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. اینطور نیست؟

 - چهل روبل.

 - نه من یادداشت کرده ام ، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل می دهم.

 حالا به من توجه کنید.شما دو ماه برای من کار کردید.

 - دو ماه و پنج روز دقیقا.

- دو ماه ، من یادداشت کرده ام ، که می شود شصت روبل . البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.

 همانطور که می دانید یکشبه ها مواظب "کولیا" نبوده اید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. 

به اضافۀ سه روز تعطیلی...

" یوالیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین های لباسش بازی میکرد ولی صدایش

 در نمیآمد.

- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم کنار...

" کولیا" چهار روز مریض بود.آن روزها را از او مواظبت نکردید و فقط مواظب " وانیا" بودید.

 فقط " وانیا" و دیگر اینکه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از

 شام دور از بچه ها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده . تفریق کنید .آن مرخصی ها، آهان شصت

 منهای نوزده روبل میماند چهل و یک روبل . درسته؟

 چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود.چانه اش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردن های

 عصبی دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.

- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.فنجان با ارزشتر از

 اینها بود ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همۀ حساب ها رسیدگی کنیم .... 

اما موارد دیگر...

به خاطر بی مبالاتی شما " کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... 

همچنین بی توجهی شما باعث شد کلفت خانه با کفشهای " وانیا" فرار کند. شما میبایست چشمهایتان

 را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.پس پنج تای دیگر کم میکنیم....

 در دهم ژانویه ده روبل از من گرفتید....

 یولیا نجوا کنان گفت:

- من نگرفتم.

- اما من یادداشت کرده ام. خیلی خوب شما شاید...از چهل و یک روبل ، بیست و هفت تا که برداریم،

 چهارده تا باقی میماند.

چشم هایش پر از اشک شده بود و چهرۀ عرق کرده اش رقت آور به نظر میرسید. در این حال گفت: 

- من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.

- دیدی چطور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم . سه روبل از چهارده تا کم میکنیم

می شود یازده تا.... بفرمائید ، سه تا ، سه تا ، سه تا ، یکی و یکی.

 یازده روبل به او دادم.آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت: 

- متشکرم.

جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و

 پرسیدم:

- چرا گفتی متشکرم؟

- به خاطر پول

- یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می گذارم و دارم پولت را میخورم؟

 تنها چیزی که می توانی بگویی همین است که متشکرم؟

- در جاهای دیگر همین قدر هم ندادند.

- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم یک حقۀ کثیف.

 حالا من به شما هشتاد روبل می دهم همه اش در این پاکت مرتب چیده شده بگیرید...

 اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ 

ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد.؟

لبخند تلخی زد که یعنی " بله" ممکن است.

به خاطر بازی بی رحمانه ای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی 

غیر منتظره بود به او پرداخت کردم. باز چند مرتبه با ترس گفت:

 - متشکرم   متشکرم

 بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می شود زورگو بود.

                                                                                                 آنتوان چخوف

گبه


 گبه، نوعی فرش از جنس قالی است که معمولا در اندازۀ قالیچه توسط عشایر و ایلات لر و قشقایی 

بافته میشود و دارای پرزهای بلندیست. 

 هنرمند خالق گبه با صورتهایی برخاسته از روایت و داستان و مضامین طبیعی و بیان حالات روحی در

 واقع دنیا را از دریچۀ دید خود در نقش گبه به عرصۀ ظهور میرساند.

طرح ها و نقوش گبه از افکار ساده و روان منشاء میگیرد و نقوش خودجوشی با سادگی و بیانی زلال 

و شفاف بر عرصۀ بافت شکل میگیرد.

بافنده با خط تصویر ، طبیعت، عشق و شیدایی،آزادگی و آزاد زیستن را نقش میکند.

 نقش گبه حکایت حال بافنده است.

قصۀ رمه و شبان است و برف و بوران و آتش و آب و آفتاب و کوچ،عشق و دلدادگی و اسبی که

 به سیاه چادر عشق میرود.

 چهرۀ گبه نامنظم است و نشان از اوج و حضیض حالات روحی بافنده دارد.

 نقش گبه گریز از تکرار است و بدیع و برخلاف نقوش طراحان شهری که پر تکلف و محافظه کارانه

 است مستقیما از طبیعت الهام میگیرد . نقش گبه و خصوصیات آن را فقط و فقط زندگی ایلیاتی و عشایر

 تعیین کرده است و میکند و این همان اصالت گبه است.

 طراحی و نقش پردازی و حتی رنگ آمیزی گبه از قالی و قالیچه جداست و تابع قواعد و سنتهای خاصی

 است.بافندگان گبه به سبب آزادی از قید و بند در نقش پردازی حتی از بافندگان قالی هم دستشان بازتر

 است. طرحها و نقشهای گبه تماما ذهنی بوده و بیشتر طرح های هندسی رادربر میگیرد. در یک یا دو

 حاشیۀ این قالیچه ها یک شکل ساده و هندسی به صورت مجرد تکرار میشود .

ساده کردن خطوط و شکل هندسی دادن به خطوط از جمله خصوصیات مهم گبه بافی در ایران است که 

با گذشت زمان در شکل تازه ای انجام می گیرد.

 در زمینۀ سادۀ آن یک ترنج بزرگ یا چند لوزی کوچک در روی امتدادهای طولی دیده میشود و گاه در

 متن خالی وسط گبه ،نقش درخت یا نقش چهار فصل یا نقش شیر بافته میشود. این نقشها و صورتها با

 رنگهای متفاوت بر گبه های عشایری جلوۀ خاصی به گبه میدهد.بافندگان گبه در این نقشها احساسات 

و تخیلات خود را آزادانه بیان میکنند.

 به نظر میرسد توجه به نقش شیر بیشتر از این جهت است که این حیوان پرقدرت و شجاع از دیرباز 

هماورد شاهان بوده است و همچنین وجود نقش شیر در بناها و ظروف و منسوجات که از جمله 

نمونه های بارز آن را میتوان در نقوش تخت جمشید و ظروف ساسانی و در قالی های شکارگاه دید ،

که همه جا شیر در جدال با دلاوران است.

 در فرهنگ ایرانیان شیر سمبل شوکت و جلال و قدرت و عظمت بوده است. نقش شیر در نزد لرها و

 ترکان قشقایی متداول بوده . بافندگان عشایر هر یک به طور نامکرر به این مظهر صولت و شجاعت

 پرداخته اند. که البته نقش شیر با فراوانی این حیوان در منطقۀ کام فیروز و دشت ارژن فارس که تا 

اوایل قرن گذشته نسل آن باقی بود هم بی ارتباط نیست.

 به طور کلی میتوان گفت که شیر از زمانهای قدیم مورد علاقۀ ایرانیان به خصوص مردم فارس بوده 

است. و از طریق سکه ها،مهرها، شیر سنگی و سایر نقوش بستگی خود را به گذشته حفظ میکردند.

این بستگی ،با گبه های شیری به داخل چادر و زندگی عشایر راه یافته است. همین مسایل سبب شده 

است که زنان قالیباف عشایر آن را سمبل مناسبی برای زینت بخشیدن به گبه های خود کنند.

رنگ آمیزی گبه ها زیبا و بی نظیر است . رنگ آمیزی اکثر آنها به استثنای معدودی از آنها تماما طبیعی

 و گیاهی است.رنگرزی سنتی و بهره گیری از رنگهای گیاهی اعتبار ویژه ای به صنایع دستی عشایر

 میبخشد. همچنین نوعی گبه بافته میشود که خود رنگ میباشد یعنی بر روی مواد اولیۀ آن هیچ نوع 

عمل رنگرزی انجام نمیشود.

گبه بافی در اکثر مناطق روستایی و عشایری مرسوم بوده و مرکز اصلی بافت آن در مرکز کشور و

 جنوب میباشد. استان فارس از گذشتۀ بسیار دور یکی از مهمترین و بزرگترین مراکز ایل نشینی به 

شمار میرفت. ایلات قشقایی ، خمسه، ممسنی و بختیاری به بافت گبه اشتغال داشتند و دارند و بهترین 

گبه های ایل قشقایی ترکی بافت میباشند.

دست بافتهای کوچ نشینان قشقایی باغهای بافته ای را میماند که در نهایت ظرافت و دقت زبان باز میکنند 

و از طریق نمایش نقش ها تاریخ قومی و قدمت فرهنگی و قلمرو ذوق این کوچندگان را بازگو مینماید.

 

خوشبختی


 هنوز هم بعد از این همه سال، چهرۀ ویلان را از یاد نمی برم.

 در واقع ، در طول سی سال گذشته، همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم ....

 به یاد ویلان میافتم

 ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانۀ اداره بود.

 از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. 

 ویلان ، اول هر ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن.

روز اول ماه و هنگامی که از بانک برمی گشت، به راحتی میتونستی برآمدگی جیب سمت چپش را

 تشخیص بدی که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

 ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید،

نیمی از ماه سیگار برگ میکشید،نیمی از ماه مست بود و سرخوش

 من یازده سال با ویلان همکار بودم .

بعدها شنیدم،او بیست سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.

 روز آخر که من از اداره منتقل میشدم،ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و 

سیگار برگ میکشید.

 به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

 کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی اش را 

سروسامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

 هیچ وقت یادم نمیرود.

 همین که سوال را پرسیدم ،به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب ،

 آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

 بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم ، بدون اینکه حرکتی کنم ، ادامه دادم:

 همین زندگی نصفی اشرافی و نصفی گدایی!!!

 ویلان با شنیدن این جمله ،همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد 

 تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

 گفتم : نه

 گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟

 گفتم : نه

 گفت : تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟

 گفتم : نه

 گفت : تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

 گفتم : نه

 گفت : تا حالا همۀ پولتو برای عشقت هدیه گرفتی تا سورپرایزش کنی؟

 گفتم : نه

 گفت: اصلا عاشق شدی؟

 گفتم : نه 

 گفت: تا حالا یک هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ 

 گفتم : نه

 گفت : تا حالا زندگی کردی؟

 با درماندگی گفتم : آره....نه....نمیدونم!!!

 ویلان همینطور نگاهم میکرد ،نگاهی تحقیرآمیز و سنگین...

 حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم.

 به خودم که آمدم ، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.

 ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت..

 جمله ای که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.

 ویلان پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟

 جواب دادم : نه 

 او گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

 هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت و ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی،

 از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد

 زندگی کوتاه است

 سریع فراموش کن

 به آرامی ببوس

 واقعا عاشق باش

 بدون محدودیت بخند

 و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن

 

آفرینش


 پس از آفرینش آدم خدا گفت به او :

 نازنینم آدم...

 با تو رازی دارم!!

 اندکی پیشتر آی..

 آدم آرام و نجیب ، آمد پیش

 زیر چشمی به خدا مینگریست.

 محو لبخند غم آلود خدا!

 دلش آرام گریست

 نازنینم آدم:

 ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)

 یاد من باش، که بس تنهایم

 بغض آدم ترکید... 

 گونه هایش لرزید

 به خدا گفت:

 من به اندازۀ 

 من به اندازۀ گلهای بهشت....نه

 من به اندازۀ عرش...

 نه.....نه....

 من به اندازۀ تنهاییت، ای هستی من 

 دوستدارت هستم

 آدم .... کوله اش را برداشت

 خسته و سخت قدم برمیداشت

 راهی ظلمت پر شور زمین

 طفلکی بندۀ غمگین ،،،،آدم

 در میان لحظه های جانکاه

 زیر لبهای خدا باز شنید:

 نازنینم آدم....

نه به اندازۀ تنهایی من

 نه به اندازۀ عرش...

 نه به اندازۀ گلهای بهشت

 که به اندازۀ یک دانۀ گندم 

 تو فقط یادم باش....

 نازنینم آدم...نبری از یادم!!!!