جنگ جهانی اوّل مانند بیماری وحشتناکی، تمام دنیا را گرفته بود.

در میان این جنگ خانمانسوز،،،،

 یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاقی افتاده و در حال

 دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را

 از باتلاق خارج کند.

 مافوقش به آن سرباز گفت:اگر بخواهی میتوانی بروی،اما هیچ فکر کرده ای که این کار ارزشش را

 دارد یا نه؟؟

 دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!!!

 حرفهای مافوق اثری نداشت،،،،

سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد .

او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

 افسر مافوق به سراغ آنها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و 

 دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشد،

دوستت مرده ! خود تو هم زخمهای عمیقی برداشته ای.

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.

منظورت چیست که ارزشش را داشت؟؟؟؟

 سرباز جواب داد: بله قربان ارزشش را داشت ،

چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود ،من بعد از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت

 قلبی میکنم .

 اون گفت: جیم.....من میدونستم که تو به کمک من میآیی!!!

 خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام دهی بستگی به این دارد که چطور به

 مساله نگاه کنی...

 جسارت داشته باش و هر آنچه را قلبت می گوید انجام بده،،

اگر به پیام قلبت گوش نکنی ممکن است بعدها در زندگی دچار پشیمانی شوی.