کاش میشد که کسی می آمد

این دل خستۀ ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی 

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشۀ ما می رقصید

کاش میشد که غم و دلتنگی

راه این خانۀ ما گم میکرد

و دل از هر چه سیاهیست رها می کردیم

و سکوت

جای خود را به هم آوایی ما می بخشید

و کمی مهربانتر بودیم

کاش میشد دشنام

جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب میبردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را میخواند

و به یلدای زمستانی و تنهایی هم

یک بغل عاطفۀ گرم

به مهمانی دل میبردیم

کاش می فهمیدیم

قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش میدانستیم

راز این رود حیات

که به سرچشمه نمیگردد باز

کاش میشد مزۀ خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای میکردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش میشد که کسی می آمد

باور تیرۀ ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده است

کاش میشد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم

قبل از آنکه کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خستۀ خود میکردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنکه به پیمانۀ دل باده کنید

همگی

زنگ پیمانۀ دل می شستیم

کاش در باور هر روزه مان

جای تردید نمایان میشد

و سوال که چرا سنگ شدیم؟

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش میشد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش میشد که کمی آیینه پیدا میشد

تا ببینیم در آن

صورت خستۀ این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا میشد 

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود خاطرۀ آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

..........

کاشکی"واژۀ دردآور این دوران ست"

کاشکی"جامۀ مندرس امیدی ست"

که تن حسرت خود پوشاندیم

کاش میشد که کمی

لااقل

قدر وزن پر یک شاپرکی

مهربانتر بودیم!